محل تبلیغات شما



  

صبح زود تر از همه از خواب پا میشد تا امدنش را ببیند

ارام به طوری که دیگران متوجه نشوند سرش را بلند میکرد به محض روشن شدن اسمان و پدیدار شدن ابر ها خودش را گم میکرد و دست و دلش میلرزید.

طلوعش را که میدید کمی ارام میشد.

   با خود میگفت محال است  خورشید با ان همه عظمت و روشنایی حتی نیم نگاهی به من بیندازد ؛به منی که میان این همه گل های زیبا و رنگارنگ تنها یک افتابگردان هستم

با این خیال از خورشید روی برگرداند

پایین و پایین تر میرفت که برای اخرین بار خواست تا معشوقه اش را ببیند ؛تا نگاهش را به نگاه خورشید دوخت ،متوجه لبحند او شد.

بی تابانه به سمت او برگشت ؛خورشید نیز نگاه گرم و محبت امیزی به او زد و از شدت شرم به پشت ابری قایم شد

  افتابگردان نمیدانست که چگونه خورشید خواهان اوست

    خورشید در انتظار نشانه ای از این عشق بود تا تمامی نورش را پیشکش افتابگردان کند

از ان پس خورشید با لبخند به افتابگردان طلوعش را اعلام میکرد

اما از نظر من گل ها همه افتابگردانند

خدایی وجود دارد که او تنها منتظر اشاره ی ماست تا تمامی محبتش را نثار ما کند

از صمیم قلب دوستت دارم خدای من!

 


به نام خدا

سوالی بود که چندی پیش برایم به وجود امده بود و هنوز جوابش را نیافته بودم!

صداهایی متفاوت که در تمامی صحنه های به یاد ماندنی و سرشار از ارامشم حضور داشتند.

صدای پرندگان که در اکثر مواقع با یک اواز روحت را لبریز از امید به زندگی میکنند،و گه گاه صداهایی عجیب و غریب که تورا درخلسه ی شرینی رویاهایت فرو میبرد!

زمانی که کنار ساحل مینشینی و پاهایت را به دست نوازش های دریا و موج های بی قرارش می سپاری؛مرغان

دریایی از شوق حضور تو اواز میخوانند و از فرط شادی به پرواز درمی ایند.

ان لحظه است که من در افکار خودم سیر میکنمبه انجایی که این صدا ها ایا اواز است؟یا اصلا شاید دعوا شده؟شاید سرود میخوانند؟؟ یا شاید بحثی جدی بالا گرفته!!؟

مکثی کوتاه و سپس

در خیالاتم به تکاپو میافتم!

به اسمان خیره میشوم،شاید او پاسخ سوالم باشد!پرندگان هنوز در حال چرخیدن هستند،

کمی تامل میکنممی ایستم!

اری!یافتم.

انها نمیچرخند,,,طواف میدهند!

به دور خدا میگردند.

کمی پیچیده تر!!

جهان به دور او میچرخد!

ما به دورش میگردیم ؛خواه ناخواه.


کمتر زمانی میشد از کسی خوشم بیاید.

عاشق نمی شدم مگر از خود بیخودم کرده باشد؛از این کابوس دور میشدم،میترسیدم و فرار میکردم

   تو وارد زندگیم شدی،از خود بیخودم کردی.خوب که به تو دلبستم و خوب که با نجوا هایت ارام گرفتم خاستم ب تو تکیه کنم که گفدی برای تکیه گاه بودن پیر شده ای اما نمیفهمیدم،تکیه کردم و تو تنهایم گذاشتی.درکت نکرده بودم ک ترکم کردی!اولین اشکم نثار تو شد

    روز ها گذشت دیدم کسی ست که ادعا میکند میتواند مرا عاشق خودکندهمسرت بود،شیرین زبانی هایش مرا به یاد تو می انداخت،سادگیش هم مانند تو بود،در صبوری مانند تو نظیر نداشتکم کم به او وابسته شدم؛عاشقش شدم ک باز مانند تو تنهایم گذاشتشکستم

   دیگر تصمیم گرفتم عاشق کسی نشومتصمیم گرفتم.اینگونه به نفع هر دویمان میشود.

.چیزی به یک سال از رفتنت نمیگذرد،عاشق نشدم,کسی را دوست ندارم و به کسی دلنبستم اما تو.

هنوز .تمام زندگیم هستی؛ مانند قبل

#ریحانه_درستکار


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ گروه فیزیک بردخون بی ملاقاتی