محل تبلیغات شما

  

صبح زود تر از همه از خواب پا میشد تا امدنش را ببیند

ارام به طوری که دیگران متوجه نشوند سرش را بلند میکرد به محض روشن شدن اسمان و پدیدار شدن ابر ها خودش را گم میکرد و دست و دلش میلرزید.

طلوعش را که میدید کمی ارام میشد.

   با خود میگفت محال است  خورشید با ان همه عظمت و روشنایی حتی نیم نگاهی به من بیندازد ؛به منی که میان این همه گل های زیبا و رنگارنگ تنها یک افتابگردان هستم

با این خیال از خورشید روی برگرداند

پایین و پایین تر میرفت که برای اخرین بار خواست تا معشوقه اش را ببیند ؛تا نگاهش را به نگاه خورشید دوخت ،متوجه لبحند او شد.

بی تابانه به سمت او برگشت ؛خورشید نیز نگاه گرم و محبت امیزی به او زد و از شدت شرم به پشت ابری قایم شد

  افتابگردان نمیدانست که چگونه خورشید خواهان اوست

    خورشید در انتظار نشانه ای از این عشق بود تا تمامی نورش را پیشکش افتابگردان کند

از ان پس خورشید با لبخند به افتابگردان طلوعش را اعلام میکرد

اما از نظر من گل ها همه افتابگردانند

خدایی وجود دارد که او تنها منتظر اشاره ی ماست تا تمامی محبتش را نثار ما کند

از صمیم قلب دوستت دارم خدای من!

 

گل ها همه افتابگردانند

خدا را صدا می زنم!

پدربزرگ و مادربزرگ مهربانم

خورشید ,افتابگردان ,ها ,میکرد ,گل ,افتابگردانند ,گل ها ,همه افتابگردانند ,کند از ,طلوعش را ,خورشید با

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

استاد حسینی طباطبائی